کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵)، دامن مفشان از من خاکی که پس از من / زاین در نتواند که برد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶)
کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مِثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵)، دامن مفشان از منِ خاکی که پس از من / زاین در نتواند که بَرَد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶)
آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند، رونده به نازوخرام، در حال کشیدن دامن، در حال خرامیدن با ناز و غرور، برای مثال او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود (سعدی۲ - ۴۳۹)
آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند، رونده به نازوخرام، در حال کشیدن دامن، در حال خرامیدن با ناز و غرور، برای مِثال او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان / دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود (سعدی۲ - ۴۳۹)
تکان دادن دامن. جنبان ساختن دامن ازجوانب. بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف. دامن فشاندن. رجوع به دامن فشاندن شود، دست کشیدن. از دست نهادن. دامان فشاندن. رها کردن. پشت پازدن. ترک گفتن. ول کردن. سر دادن. اعراض کردن. خویشتن را دور داشتن. نمودن که آنرا نخواهم: همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن زانکه در پای تو دارم سر جان افشانی. حافظ. ، غرور و ناز کردن. (غیاث) ، کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، گذشتن از چیزهای نیکو و از دنیا گذشتن. (لغت محلی شوشتر). - دامن افشاندن از...، خویشتن را دور داشتن از. (بهار عجم) : هرآنکس که او دختر شاه خواند ز گیتیش دامن بباید فشاند. فردوسی. حق از بهر باطل نشاید نهفت از آن جمله دامن بیفشاند و گفت. سعدی. اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی. خاقانی. - دامن برافشاندن از، دامن برفشاندن از...، ترک گفتن. (آنندراج). ول کردن. ترک دادن و اعراض کردن. (برهان). - ، سفر کردن و کوچ نمودن. (برهان). ونیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 18 و 90 و 298شود
تکان دادن دامن. جنبان ساختن دامن ازجوانب. بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف. دامن فشاندن. رجوع به دامن فشاندن شود، دست کشیدن. از دست نهادن. دامان فشاندن. رها کردن. پشت پازدن. ترک گفتن. ول کردن. سر دادن. اعراض کردن. خویشتن را دور داشتن. نمودن که آنرا نخواهم: همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن زانکه در پای تو دارم سر جان افشانی. حافظ. ، غرور و ناز کردن. (غیاث) ، کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، گذشتن از چیزهای نیکو و از دنیا گذشتن. (لغت محلی شوشتر). - دامن افشاندن از...، خویشتن را دور داشتن از. (بهار عجم) : هرآنکس که او دختر شاه خواند ز گیتیش دامن بباید فشاند. فردوسی. حق از بهر باطل نشاید نهفت از آن جمله دامن بیفشاند و گفت. سعدی. اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی. خاقانی. - دامن برافشاندن از، دامن برفشاندن از...، ترک گفتن. (آنندراج). ول کردن. ترک دادن و اعراض کردن. (برهان). - ، سفر کردن و کوچ نمودن. (برهان). ونیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 18 و 90 و 298شود
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع: کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار نظر به همت دامن فشان درویشی. صائب. ، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند. - دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن: اگر نام پیدا کند یا نشان بر آن گفته گردند دامن فشان. نظامی
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع: کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار نظر به همت دامن فشان درویشی. صائب. ، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند. - دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن: اگر نام پیدا کند یا نشان بر آن گفته گردند دامن فشان. نظامی
که بر آن افشان نقره یا طلا کرده باشند. (آنندراج). قلم طلاکاری. (ناظم الاطباء) : تا شد ز عرق ابروی اوخامۀ افشان خون کرددلم را همه چون مامۀ افشان. مفید (از آنندراج)
که بر آن افشان نقره یا طلا کرده باشند. (آنندراج). قلم طلاکاری. (ناظم الاطباء) : تا شد ز عرق ابروی اوخامۀ افشان خون کرددلم را همه چون مامۀ افشان. مفید (از آنندراج)
که دانه افشاند. که دانه پاشد. که دانه پراکند. که تخم پاشد. که حبه های خوردنی از بنشن و حبوب بر زمین پراکنده سازد، که قطعات احجار کریمه و مروارید و نظایر آن نثار کند و پراکنده سازد
که دانه افشاند. که دانه پاشد. که دانه پراکند. که تخم پاشد. که حبه های خوردنی از بنشن و حبوب بر زمین پراکنده سازد، که قطعات احجار کریمه و مروارید و نظایر آن نثار کند و پراکنده سازد